یک مهندس کشاورزی نقل می کرد و می گفت:
روزی در دامنه های سبلان تحقیقی در مورد بعض بذرهای کشاورزی داشتیم و
کارمان زیادی طول کشید و خیلی گرسنه شدیم و من از گروه جدا بودم و دیدم
چند چوپان سفره ی ناهار پهن کرده و مشغول خوردن هستند و به من هم تعارف کردند
و من به دلیل شدت گرسنگی نتوانستم تعارفشان را رد کنم و نشستم از غذایشان که
گوشتی کاملا کوبیده و بی نهایت لذیذ بود خوردم ، شکمم درد گرفت ولی تمایل و اشتهایم نسبت
به خوردن کور نشد و بالاخره غذا تمام شد. پرسیدم این که خوردیم گوشت چه بود و چگونه پخته بودید
که من هم از آن غذا در خانه تهیه کنم؟ تا این سوال را کردم هر سه چوپان بدون جواب، از من دور شدند
و به عبارتی فرار کردند و من تعقیب کرده و یکی را گرفته و اصرار کردم که باید به من بگوید
گوشتی که خوردم گوشت چه بود؟ و او به ناچار و همراه با دلهره و ترس گفت که آقا مهندس، گوشت مار بود.
می گوید تا این جواب را از او شنیدم احساس کردم همه ی سلول های بدنم مار شده
و در هم می لولند و حال خیلی خیلی بدی به من دست داد و تا حدود شش ماه از حس و فهم مزه ی غذاها
محروم بودم.
اگر نپرسیده بودم و جواب نشنیده بودم برای همیشه لذت آن غذا بیخ دندانم می ماند
ولی وقتی پرسیدم و جواب شنیدم، به حکم تخیل، شش ماه تمام مریض بودم.
مولانا میگوید:
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاهتر رخ زردتر